وبلاگicon
داستان ها - اطلاعات عمومی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
متن دلخواه شما
نظر یادتون نره
پیغام مدیر :
 
 
داستان فرعون و زن باردار
نوشته شده در یکشنبه 91/11/22
ساعت : 4:34 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

در زمان حضرت موسی(ع) فرعون می خواست کاخی بزرگ و عظیم بسازد.برای ساختن کاخ از تمام مردم شهر کار می کشید.حتی مرد یا زن بودن و یا بچه یا بزرگ بودن مردم برای او مهم نبود.او به زور یک زن باردار را اجبار کرد تا سنگی بزرگ را حمل کند اما به دلیل فشار زیاد بچه در شکم او سفت شد.رو به آسمان کرد و گفت:خدایا! آیا تو خوابی که نمیبینی بنده هایت دارند زجر می کشند؟

بعد از واقعه ی حضرت موسی(ع) که لشکر فرعون در آب غرق شدند روزی همان زن به کنار دریا آمد و لب آن نشست.ناگهان جنازه ی فرعون را دید که روی آب شناور است.ناگهان صدایی الهی را شنید که به او می گفت: ما خواب نیسیتیم؛بلکه در کمین دشمنیم!





حکایتی از مولانا
نوشته شده در دوشنبه 91/11/2
ساعت : 2:14 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

حکایتی از مولاناپیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت:‌
تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه





داستان بسیار آموزنده آهنگر
نوشته شده در چهارشنبه 91/10/27
ساعت : 2:7 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

 داستان بسیار آموزنده آهنگر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای دیدن به ادامه ی مطلب بروید.

ادامه مطلب...




دست مزد
نوشته شده در چهارشنبه 91/10/27
ساعت : 1:18 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

"  دست مزد  "

یک پیرمرد بازنشسته ،خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در ارامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه،پس از تعطیلی کلاس ها،سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند،هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی راه انداخته بودند. این کار هر روز تکرار می شد و اسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.

یک روز که مدرسه تعطیل شد،دنبال بچه ها رفت و ان ها را صدا کرد و به ان ها گفت:<<بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما این قدر نشاط جوانی دارید،خیلی خوشحالم . من هم که به سن شما بودم،همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومان به هر کدام از شما می دهم که بیایید این جا و همین کارها را بکنید.>>

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا ان که چند روز بعد،پیرمرد دوباره به سراغ شان امد و گفت:<<ببینید بچه ها ،متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومان بیش تر به شما بدهم. از نظر شما اشکالی نداره؟>>

بچه ها گفتند:<<100 تومان،اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط100 تومان حاضریم این همه بطری نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم،اشتباه کردی،ما نیستیم.>>و از این پس پیرمرد با ارامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.





داستان زیبا خدای عادل
نوشته شده در شنبه 91/8/27
ساعت : 5:37 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (علیه السلام ) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (علیه السلام ) از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (علیه السلام ) به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
 
و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید.
سوره مؤمنون - آیه 78



:: برچسب‌ها: داستان ها



ساعت : 12:17 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

داستان آموزنده کریم خان زند با درویش ( داستان کریم واقعی) درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد… روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.



:: برچسب‌ها: داستان ها



داستان سه طوطی
نوشته شده در چهارشنبه 91/8/24
ساعت : 2:2 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

www.taknaz.ir

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ 500 دلار است.

مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟

صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.

مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌

صاحب فروشگاه: طوطی وسطی 1000 دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد. و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: 4000 دلار.

مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟

صاحب فروشگاه جواب داد:‌ صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.



:: برچسب‌ها: داستان ها



داستان کوتاه (آرزوی سنگتراش)
نوشته شده در چهارشنبه 91/8/24
ساعت : 1:43 عصر
نویسنده : محسن خوش اخلاق
نظرات

آرزوی سنگتراش ( داستان کوتاه ) www.taknaz.ir

 

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

 

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

 

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

 

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

 

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

 

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

 

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است...



:: برچسب‌ها: داستان ها